شیخ دست های لاغرش را طوری به سمت پنجره دراز کرده بود که انگار میخواهد چیزی را از هوا بگیرد و توی دستهایش حبس کند و مشت های خالی اش را به خانم مدیر نشان دهد تا پوچی و بی ارزش بودن آن را به خانم مدیر ثابت کند…
قسمت ششم از مجموعه روایت های زندگی روحانی شهید محمدحسن شریف قنوتی